غزل شماره ۲۴۱
مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود - ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشندهترین ورطهٔ محل وداع - سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست - یکی که مایهٔ رشگ هزار دشمن بود
کشید روز به شامم چه شام آن که درو - ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود
وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر - برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود
رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش - به مامن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست - ترشحش ز برای خرابی من بود
چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت - به باد میشد ازو هر سری که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق - ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود
غزل شماره ۲۴۲
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود - یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان - دل خستهای چنین دو نفس هم نفس نبود
بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت - تسکین ده جراحت چندین هوس نبود
ظل همای وصل که گسترده شد مرا - بر سر به قدر سایهٔ بال مگس نبود
بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست - این دستبرد جان کسی حد کس نبود
در گرمی وصال تمامم بسوختی - این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود
گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد - جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود
غزل شماره ۲۴۳
گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود - ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود
گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش - اخگری در گوشهٔ گلخن همان گیرم نبود
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز - در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود
ملک جانی کز خرابیها نمیارزد به هیچ - گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود
دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو - در دل تاریک این روزن همان گیرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا - در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود
چون به تحریک تو میرانند ازین گلشن مرا - جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود
بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست - بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود
گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد - گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود