غزل شماره ۲۴۰
گنج وصل او به چون من بیوفائی حیف بود - همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود
یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست - با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود
آشنائیهای او کز الفت جان خوشتر است - با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود
عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار - با چو من بدعهد شرط و بیوفائی حیف بود
راست قولیهای او در ماجراهای نهان - با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود
چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو - بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود
قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی - آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود
غزل شماره ۲۴۱
مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود - ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشندهترین ورطهٔ محل وداع - سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست - یکی که مایهٔ رشگ هزار دشمن بود
کشید روز به شامم چه شام آن که درو - ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود
وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر - برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود
رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش - به مامن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست - ترشحش ز برای خرابی من بود
چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت - به باد میشد ازو هر سری که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق - ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود
غزل شماره ۲۴۲
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود - یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان - دل خستهای چنین دو نفس هم نفس نبود
بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت - تسکین ده جراحت چندین هوس نبود
ظل همای وصل که گسترده شد مرا - بر سر به قدر سایهٔ بال مگس نبود
بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست - این دستبرد جان کسی حد کس نبود
در گرمی وصال تمامم بسوختی - این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود
گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد - جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود