غزل شماره ۲۳۴
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند - بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی - براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند
در آغوش خیالت جذبهای میخواهد این مخمور - که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند
به میزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را - کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند
شناسای عیار قلب شاهی ای شهنشه کو - که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند
تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران - ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند
رود بر باد گر کشت حیات محتشم زان مه - که گرد خوشه چینت را به گرد خرمنت بیند
غزل شماره ۲۳۵
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود - بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار این که تو ساقی شوی مگر - جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم - می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیدهٔ کید رقیب لیک - از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان - بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پردههای شرم - آن کایستاده به رویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم - کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
غزل شماره ۲۳۶
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود - مهد زمین ز گریهٔ من غرق آب بود
دیوانهای که غاشیه داری به کس نداد - تا پای شهسوار بلا در رکاب بود
دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را - با مشتری مقابلهٔ آفتاب بود
در نامهٔ عمل ملک از آدمی کشان - گر مینوشت جرم تو را بی حساب بود
از جنبش نسیم زد آتش به خرمنم - آن روی آتشین که به زیر نقاب بود
تنها گذشت و یکقدم از پی نرفتمش - پایم ز بس که در وحل اضطراب بود
بر خاک محتشم به تواضع گذر که او - روزی بر آستان تو عالیجناب بود