غزل شماره ۲۳۲
دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند - به که نابود به شمشیر جفای تو شوند
همه جای تو چه رخسار تو واقع شدهاند - سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند
خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا - خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند
هم بر آن سادهدلان خنده سزد هم گریه - که اسیر تو به امید وفای تو شوند
داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز - پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان - همه در دشت هوش کشته برای تو شوند
محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز - در دل شب هدف تیر دعای تو شوند
غزل شماره ۲۳۳
رندان که نقد جان به می ناب میدهند - باغ حیات را به قدح آب میدهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب - دل را نوید وصل تو در خواب میدهند
بازی دهندگان وصال محال تو - ما را نشان به گوهر نایاب میدهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد - در دیر ساقیان به می ناب میدهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بیزوال - پرتو به مهر و نور به مهتاب میدهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمیکنم - جایم اگر به بستر سنجاب میدهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن - شیرین لبان مدام با حباب میدهند
غزل شماره ۲۳۴
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند - بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی - براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند
در آغوش خیالت جذبهای میخواهد این مخمور - که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند
به میزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را - کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند
شناسای عیار قلب شاهی ای شهنشه کو - که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند
تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران - ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند
رود بر باد گر کشت حیات محتشم زان مه - که گرد خوشه چینت را به گرد خرمنت بیند