غزل شماره ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند - آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم - بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل - کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را - تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می - زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی - صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید - تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
غزل شماره ۲۳۲
دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند - به که نابود به شمشیر جفای تو شوند
همه جای تو چه رخسار تو واقع شدهاند - سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند
خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا - خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند
هم بر آن سادهدلان خنده سزد هم گریه - که اسیر تو به امید وفای تو شوند
داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز - پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان - همه در دشت هوش کشته برای تو شوند
محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز - در دل شب هدف تیر دعای تو شوند
غزل شماره ۲۳۳
رندان که نقد جان به می ناب میدهند - باغ حیات را به قدح آب میدهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب - دل را نوید وصل تو در خواب میدهند
بازی دهندگان وصال محال تو - ما را نشان به گوهر نایاب میدهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد - در دیر ساقیان به می ناب میدهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بیزوال - پرتو به مهر و نور به مهتاب میدهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمیکنم - جایم اگر به بستر سنجاب میدهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن - شیرین لبان مدام با حباب میدهند