غزل شماره ۲۳۰
آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند - دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد - شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی - دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا - ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا - آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر - با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی - ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
غزل شماره ۲۳۱
آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند - آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند
یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم - بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند
ای دل رسی چه بر در بیتالحرام وصل - کاری مکن که بر رخ ما در فرو کنند
کو صبر با دو چشم نظر باز خویش را - تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند
ساقی مزن به زهد فروشان صلای می - زین قوم بدنماست که کاری نکو کنند
از روی زاهدان نرود گرد تیرگی - صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند
پویندگان خلد برین را خبر کنید - تا همچو محتشم به خرابات رو کنند
غزل شماره ۲۳۲
دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند - به که نابود به شمشیر جفای تو شوند
همه جای تو چه رخسار تو واقع شدهاند - سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند
خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا - خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند
هم بر آن سادهدلان خنده سزد هم گریه - که اسیر تو به امید وفای تو شوند
داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز - پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان - همه در دشت هوش کشته برای تو شوند
محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز - در دل شب هدف تیر دعای تو شوند