غزل شماره ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند - دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت - مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز - مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه - شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش به جرات در قصری کانجا - حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را - افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار - نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
غزل شماره ۲۲۳
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند - از لنترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او - در پیکر کوه اضطراب از ذرهای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی - کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال - گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان - غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان - آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بیبصر گوید کسی - بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها - یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند
غزل شماره ۲۲۴
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند - شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون - چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من - وادی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان - ناوک مژگان به دلها بیخبر میافکند
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد به خاک - جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد به لطف - بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف - محتشم در پای او چون گوی سر میافکند