غزل شماره ۲۲۱
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند - او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار - صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت - نگذاشت غمزهاش که نگاه دگر کند
دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود - افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من میکشد طبیب - کو باده اجل که مرا بی خبر کند
آوارهای کجاست که در کوی عاشقی - با خاک ره نشیند و با ما به سر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون - باور مکن که مهر تو از دل به در کند
غزل شماره ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند - دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت - مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز - مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه - شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش به جرات در قصری کانجا - حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را - افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار - نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
غزل شماره ۲۲۳
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند - از لنترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او - در پیکر کوه اضطراب از ذرهای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی - کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال - گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان - غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان - آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بیبصر گوید کسی - بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها - یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند