غزل شماره ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند - کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را - من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب - میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست - شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمیدانم - که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری - تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست - تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
غزل شماره ۲۲۱
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند - او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار - صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت - نگذاشت غمزهاش که نگاه دگر کند
دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود - افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من میکشد طبیب - کو باده اجل که مرا بی خبر کند
آوارهای کجاست که در کوی عاشقی - با خاک ره نشیند و با ما به سر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون - باور مکن که مهر تو از دل به در کند
غزل شماره ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند - دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت - مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز - مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه - شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش به جرات در قصری کانجا - حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را - افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار - نیست مستی که خمار از می دیگر شکند