فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۲۱۸

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند - فتنه‌ای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق - در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور - گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک می‌رسد شورافکنی کز گرد راه - قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم - چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی - قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسه‌ای - در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه می‌دانست کز طفلان اندک دان یکی - کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی می‌گفت کاید مهر پرور کودکی - چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان می‌برد می کانشمع فانوس حجاب - چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل - محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند

غزل شماره ۲۱۹

گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند - جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور - هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم - دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه به میزان حسن چون تو سوار - شوی به ناز و بتان حلقهٔ رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت - ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن تو را - بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن - به ساقیان که تو را در شط شراب کشند

غزل شماره ۲۲۰

بلا به من که ندارم غم بقا چکند - کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را - من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب - میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست - شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم - که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری - تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست - تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند