غزل شماره ۲۱۶
دی همایون خبری مژده دهانم دادند - مژدهٔ پرسش دارای جهانم دادند
بر کران پای مسیح از در این کلبه هنوز - ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
میشوم با همه پس ماندگی آخر حاجی - که به پیش آمدن کعبه نشانم دادند
رنج ویرانه نشینی چو تدارک طلبید - بهر عیش ابدی گنج روانم دادند
تا به یک بار سبکبار شود رنج خمار - ساقیان از شفقت رطل گرانم دادند
آن قدر شکر که بد ز اهل عبادت ممکن - بهر این طرفه عیادت به زبانم دادند
محتشم بهر من اندیشهای از مرگ مدار - که به این مژده ازین ورطه امانم دادند
غزل شماره ۲۱۷
عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند - شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو - نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه میباید باخت - حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست - بیحسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا - سروران افسر و بیپا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد - کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن - گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق - هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند
غزل شماره ۲۱۸
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند - فتنهای گردد زمین و آسمان برهم زند
هرچه دوران در هم آرد از پی آزار خلق - در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند
فرد چون پیدا شود غارتگر عشقش ز دور - گرد او جمعیت صد کاروان برهم زند
اینک میرسد شورافکنی کز گرد راه - قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند
لعبتان صد جا کنند از حسن صد هنگامه گرم - چون رسد آن بت به یک لعبت نهان برهم زند
چون کند نازش کمان دلبری را چاشنی - قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند
از دو لب خوش آن که من جویم به ایما بوسهای - در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
کس چه میدانست کز طفلان اندک دان یکی - کشور دانائی صد نکته دان برهم زند
عقل کی میگفت کاید مهر پرور کودکی - چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند
کی گمان میبرد می کانشمع فانوس حجاب - چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند
صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل - محتشم گر در هم آرد پاسبان برهم زند