فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۲۱۱

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند - می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر - پادشاهیست که احوال گدا می‌داند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این - که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا - آن که این در به من داد دوا می‌داند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم - کوری آن که مرا از تو جدا می‌داند
روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان - کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است - خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند

غزل شماره ۲۱۲

ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند - دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت - کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی - از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند
که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری - فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا - تا می‌نگری از ما آثار نمی‌ماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند - پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمی‌مانم - تا تیغ زبان من از کار نمی‌ماند

غزل شماره ۲۱۳

بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند - بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع - بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت - کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند
جذبهٔ دل برده شیرین را به کوه بیستون - مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند
از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی - با وجود آشنائی راه مجنون بسته‌اند
مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله - محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند
کرده‌اند از وعدهٔ وصل آن دو لعل دلگشا - پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند
زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم - از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند
حاجیان خلوت دل با خیال او مرا - دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند
ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان - پای ما درپایهٔ چتر همایون بسته‌اند
تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم - خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند