فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۲۱۰

زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند - گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
شمشیر قاطع اجل است آلت نجات - آنجا که گردن دل من مانده در کمند
صد اختراع می‌کند از جلوه‌های خاص - قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک - افتاده‌ام چنان که در آتش فتد سپند
من ناصبور و طبع تو بسیار ذیرانس - من ناتوان و عشق تو بسیار زوردمند
قارون نیم که از تو توانم خرید بوس - دشنام را که کرده‌ای ارزان بگو چند

غزل شماره ۲۱۱

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند - می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر - پادشاهیست که احوال گدا می‌داند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این - که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا - آن که این در به من داد دوا می‌داند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم - کوری آن که مرا از تو جدا می‌داند
روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان - کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است - خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند

غزل شماره ۲۱۲

ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند - دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت - کز نار چو گل چینند جز خار نمی‌ماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی - از مجلسیان یک تن هوشیار نمی‌ماند
که مه به تو می‌ماند خوئی که کنون داری - فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا - تا می‌نگری از ما آثار نمی‌ماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی می‌ماند - پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمی‌مانم - تا تیغ زبان من از کار نمی‌ماند