غزل شماره ۲۰۹
گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد - شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او - دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را - ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد
خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه - پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد
ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد - به تو بیوفا فرستاد و خود از قفا نیامد
من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان - که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز - ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد
غزل شماره ۲۱۰
زلفش مرا به کوشش خود میکشد به بند - گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند
شمشیر قاطع اجل است آلت نجات - آنجا که گردن دل من مانده در کمند
صد اختراع میکند از جلوههای خاص - قد بلندش از حرکت کردن سمند
از اضطراب درد تو بر بستر هلاک - افتادهام چنان که در آتش فتد سپند
من ناصبور و طبع تو بسیار ذیرانس - من ناتوان و عشق تو بسیار زوردمند
قارون نیم که از تو توانم خرید بوس - دشنام را که کردهای ارزان بگو چند
غزل شماره ۲۱۱
یار بیدردی غیر و غم ما میداند - میکند گرچه تغافل همه را میداند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر - پادشاهیست که احوال گدا میداند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این - که جفا میکند آن شوخ و وفا میداند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا - آن که این در به من داد دوا میداند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم - کوری آن که مرا از تو جدا میداند
روز و شب مهر تو میورزم و این راز نهان - کس ندانست به غیر از تو خدا میداند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است - خویشتن را سگ آن حور لقا میداند