غزل شماره ۲۰۶
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد - دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم - که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد - که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بیوصیت خواست تا کس نشنود نامش - ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بیکمان آمد
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری - قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر - که هرجا مجمعی شد قصهٔ ما در میان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی - که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد
غزل شماره ۲۰۷
کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد - شکار دوست بت آدمی شکار من آمد
جهان دل و جان میرود به باد که دیگر - جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد
چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آید - سوار رخش برون رانده از غبار من آمد
شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان - فکنده زلزله در جان بیقرار من آمد
سترده داد بلاکار زاریان بلا را - به لشگر عجبی وقت کارزار من آمد
ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت - سر از خمار گران مست پر خمار من آمد
غزل شماره ۲۰۸
دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد - پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان - نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخنچین عقدهای در کار ما افکنده پنداری - که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد
ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر - ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد
سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی - که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد
ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان - شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد
تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه - بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد