غزل شماره ۲۰۳
هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد - جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقهانگیز ما بلند - زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ به دور تو بیوفا - در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست - کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب - تا بی تو زین کباب چه خونابهها چکد
باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر - از گوشههای ابروی آن بیوفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا - از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست - گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم - آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد
غزل شماره ۲۰۴
دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد - ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد
شب فراق من سخت جان سوخته دل را - سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد
فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من - که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد
تو ای بشیر بشارت ببر به قافلهٔ جان - که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد
چه داند آن که نسوزد ز انتظار که یار - چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد
نهال عشق که بود از سموم حادثه بیبر - هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد
تو خود ز سنگ نهای ای محتشم چه حوصله بود این - که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد
غزل شماره ۲۰۵
دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد - تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بیخم زد تو هم اکنون - روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم - که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او - که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمئن باشی - که آن جنبشنشین بحر بیآرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان - که با سرمایهٔ ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد - مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد