غزل شماره ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد - نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد - چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند - کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون - که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم - که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس - مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی - اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
غزل شماره ۲۰۰
به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد - هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن - همهٔ گلهای زمین آینهدان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت - باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال - افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد - فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد - هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن - قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
غزل شماره ۲۰۱
بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد - داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه - آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی - آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی - آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را مینمودی خوش حریف - خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش میکردی دلا دعوی بیزاری یار - امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که میگفتی پشیمانم ز قتل محتشم - از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد