غزل شماره ۱۹۱
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد - که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید - شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود - یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی - که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی - زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه - که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار - به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
غزل شماره ۱۹۲
خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد - گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علیالصباح نشیند چو مه به مجلس می - شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد - که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ - به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم - به دیدهام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین - ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه - ز دود آن همه بوی کباب برخیزد
غزل شماره ۱۹۳
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد - قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست - ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست - حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز - که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است - کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون - کز آن طرف کشش دست در عماری زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا - کسی که پیش رخت لاف پردهداری زد