غزل شماره ۱۹۰
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد - بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش - که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت - ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی - که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را - اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشیها در دمم باید شدن بیرون - دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان - ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد
غزل شماره ۱۹۱
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد - که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید - شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود - یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی - که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی - زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه - که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار - به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
غزل شماره ۱۹۲
خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد - گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علیالصباح نشیند چو مه به مجلس می - شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد - که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ - به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم - به دیدهام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین - ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه - ز دود آن همه بوی کباب برخیزد