غزل شماره ۱۸۹
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد - بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم - کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم - به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم - که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها - به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را - ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور - گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون - اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او - ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
غزل شماره ۱۹۰
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد - بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش - که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت - ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی - که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را - اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشیها در دمم باید شدن بیرون - دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان - ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد
غزل شماره ۱۹۱
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد - که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید - شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود - یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی - که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی - زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه - که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار - به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد