غزل شماره ۱۸۸
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد - فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان - فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم - که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان - که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی - به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش - به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش - از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری - اگر بیند به تنگم کار بر من تنگتر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را - چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
غزل شماره ۱۸۹
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد - بود خار وجودم از ره او زود برگیرد
به جانان مینویسم شرح سوز خویش و میترسم - کز آتشناکی مصمون زبان خامه درگیرد
بس است ای فتنه آن سر فتنه بهر کشتن مردم - به جلاد اجل گو تا پی کار دگر گیرد
طبیبم نیز رویش دید و خصمم گشت میترسم - که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانهتر گیرد
چو آمیزد حیا با آه آتشبار من شبها - به جای سبزه و شبنم جهان را در سپر گیرد
اگر فصاد بگشاید بیمار عشقت را - ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد
به چشم کم مبین ملک جنون را کاندرین کشور - گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد
نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون - اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد
اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او - ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد
غزل شماره ۱۹۰
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد - بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش - که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت - ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی - که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را - اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشیها در دمم باید شدن بیرون - دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان - ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد