غزل شماره ۱۸۶
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد - چون مجمرم از کاسهٔ سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت - هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد - با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در بادیه سیل مژهام خار دمایند - تا ناقهٔ او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت - در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر - ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد - خوش حوصلهای داشت که تاب نظر آورد
غزل شماره ۱۸۷
بهتر است از هرچه دهقان در چمن میپرورد - آن چه آن نازک بدن در پیرهن میپرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون - بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن میپرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام - ایزدش در ناف آهوی ختن میپرورد
هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ - بادهٔ تلخی که بهر کوه کن میپرورد
بهرهای از دامنم خار است از آن گل پیرهن - گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
میدهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را - تشنهٔ خون مرا از خون من میپرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن - محتشم جان میگدازد غیر تن میپرورد
غزل شماره ۱۸۸
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد - فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان - فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم - که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان - که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی - به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش - به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش - از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری - اگر بیند به تنگم کار بر من تنگتر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را - چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد