غزل شماره ۱۷۷
بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد - کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد
لرزهام بر رگ جان افتد و افتم درپات - باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد
از خیالش خجلم بس که شب و روز مرا - در دل پر شرر و دیدهٔ پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آید ز دلم نالهٔ زار - تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
ملکی ماه زمین گشته که از پرتو او - هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد
اگر از سوختن داغ کشد دست اولی است - هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد
محتشم را دم آخر چو رسیدی بر سر - آن قدر بر سر اوباش که از هم گذرد
غزل شماره ۱۷۸
شبی که بر دلم آن ماه پاره میگذرد - مرا شرارهٔ آه از ستاره میگذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او - به نیم چشم زدن از شماره میگذرد
دلم بر آتش غیرت کباب میگردد - چو تیرش از جگرپاره پاره میگذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار - پیاده میکندم چون سواره میگذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور - که تیر آه من از سنگ خاره میگذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری - بر آن مریض که کارش ز چاره میگذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت - ولی اگر تو کنی یک اشاره میگذرد
غزل شماره ۱۷۹
روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد - دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت - تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد میکشدم - که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا میکند اینها در بزم - سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند - که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون - مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم - صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد