غزل شماره ۱۷۲
کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد - که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین - که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زدهای - که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه - نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق - به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت - که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان - که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمینگرد نرگست دلیر به کس - ز گوشهها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق - که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست - کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک - که از بتان صنمی انجمن نشین دارد
غزل شماره ۱۷۳
دیگر که هوای گل خود روی تو دارد - سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را - آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس به تصور - آئینهٔ خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد - بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست - شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی - پیوند بسر رشتهٔ گیسوی تو دارد
هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم - مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد - زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانهٔ سیاهی - آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید - چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت - صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد
غزل شماره ۱۷۴
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد - مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را - امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی - چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره - که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را - که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را - به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی - همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد