غزل شماره ۱۶۷
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد - غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی - که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن - که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد - شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی - شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
غزل شماره ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد - که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور - کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا - به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است - که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است - که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم - برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق - اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی - که کشتهٔ تو ازین بیش خونبها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز - که روز هجر شب وصل در قفا دارد
غزل شماره ۱۶۹
تنی زلالوش آن سرو گل قبا دارد - که موج از اثر جنبش صبا دارد -
شب آمد و سخن از کید مدعی میگفت - ازین سخن دگر آیا چه مدعا دارد
رقیب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال - من از فراق بمیرم خدا روا دارد
ز حال آن بت بیگانه وش خبر پرسید - که باد میوزد و بوی آشنا دارد
رکاب خشم برای که کرده باز گران - تحملت که عنان کرشمهها دارد
فتاده بس که حدیث من و تو در افواه - بهر که مینگرم گفتگوی ما دارد
به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هیچ - اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد