غزل شماره ۱۶۶
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد - غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این - که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او - مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان - به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما - به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود - که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد
غزل شماره ۱۶۷
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد - غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی - که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن - که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد - شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی - شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
غزل شماره ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد - که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور - کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا - به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است - که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است - که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم - برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق - اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی - که کشتهٔ تو ازین بیش خونبها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز - که روز هجر شب وصل در قفا دارد