غزل شماره ۱۶۵
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد - که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم - که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان - تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه - ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی - که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی - که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او - معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
غزل شماره ۱۶۶
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد - غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این - که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او - مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان - به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما - به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود - که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد
غزل شماره ۱۶۷
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد - غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی - که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن - که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد - شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی - شب تار محتشم را که ستاره میشمارد