غزل شماره ۱۶۴
چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد - لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته - عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوهگاهی که به عزم رقص آنجا - قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره - ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش - که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو - به اشارهٔ ابروی او چو ز گوشهها بجنبد
همهٔ خسروان معنی علم افکنند گاهی - که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد
غزل شماره ۱۶۵
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد - که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم - که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان - تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه - ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی - که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی - که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او - معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
غزل شماره ۱۶۶
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد - غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این - که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او - مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان - به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما - به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود - که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد