غزل شماره ۱۶۳
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد - دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو - مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ - خواهی آوردن بسی زین دیدهٔ خونبار یاد
من که دایم سر گران بودن ز لطف اندکت - این زمان زان لطف اندک میکنم بسیار یاد
یاد میکردم ز سال پیش یاد از قید عشق - فارغم امسال اما میکنم از یار یاد
با وجود رستگاری در صف زنهاریان - میکنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد
کی جدائی زان فراموشکار کردی محتشم - گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد
غزل شماره ۱۶۴
چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد - لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد
چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته - عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد
چه خجسته جلوهگاهی که به عزم رقص آنجا - قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد
فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره - ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد
دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش - که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد
سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو - به اشارهٔ ابروی او چو ز گوشهها بجنبد
همهٔ خسروان معنی علم افکنند گاهی - که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد
غزل شماره ۱۶۵
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد - که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم - که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان - تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه - ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی - که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی - که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او - معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد