غزل شماره ۱۵۶
چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد - زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد
زند چو غمزهٔ و خویش را به لشگر دلها - کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد
اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقی - چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل - ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
پس از هزار محل جویمش جریده جویابم - فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد
نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم - گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد
رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی - که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد
غزل شماره ۱۵۷
رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد - ظل همای دولت گسترده بر سرت باد
دولت که یاریت کرد پیوسته باد یارت - ایزد که داورت ساخت همواره یاورت باد
ای پر گشاده شهباز هرجا کنی نشیمن - چون بیضهٔ چرخ نه تو در زیر شهپرت باد
نسبت به شانت از من ناید اگر دعائی - گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد
هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم - روزی که فتنه بارد چون جامه در برت باد -
خورشید با کواکب تا گرد دهر گردد - جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد
هر جا زنی سرادق با هم دمان صادق - خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد
تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه - افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد
تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم - هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد
غزل شماره ۱۵۸
زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد - هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد
باد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم - ور نمیخواهی تو بر خورداریم آن هم مباد
بیخدنگت یاددارم صد جراحت بر جگر - هیچ کس را این جراحتهای بیمرهم مباد
گر ز حرمانش ندارم زندگی بر خود حرام - مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد
روز وصل دلبران گر شد نصیب دیگران - سایهٔ شبهای هجرت از سرما کم مباد -
گفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان - گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد
گر نباشد محتشم خوشدل به دور خط دوست - از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد