غزل شماره ۱۵۴
زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ - ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ
ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده - حدیث یوسف و رشک برادران منسوخ
دلم نهاد بنای محبت چو توئی - محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ
حدیث درد مرا دهر در میان انداخت - که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ
لب زمانه به حرف سمنبری جنبید - که ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ
خبر نداری از آن چاکری که خواهد کرد - بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ
هنوز محتشم این نظم تازه شهرت بود - که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ
غزل شماره ۱۵۵
ای تو مجموعهٔ شوخی و سراپای تو شوخ - جلوهٔ شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ
همهٔ اطوار تو دلکش همهٔ اوضاع تو خوش - همهٔ اعضای تو شیرین همهٔ اجزای تو شوخ
سر حیرانی چشمم ز کسی پرس ای گل - کافریدست چنین نرگس شهلای تو شوخ
فتنه در مملکت دل نکند دست دراز - به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ
جامهٔ ناز به قد دگران شد کوتاه - خلعت حسن چو شد راست به بالای تو شوخ
نیست همتای تو امروز کسی در شوخی - ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ
محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق - بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ
غزل شماره ۱۵۶
چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد - زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد
زند چو غمزهٔ و خویش را به لشگر دلها - کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد
اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقی - چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد
امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل - ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید
پس از هزار محل جویمش جریده جویابم - فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد
نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم - گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد
رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی - که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد