غزل شماره ۱۴۷
اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج - بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش - کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش - خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح - پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین به خیال تو فارغیم - تا جان بود به صورت بیجان چه احتیاج
بعد طریق کعبهٔ مقصد ز قرب دل - چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران - دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فیالضمیر دان - اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند - درویش را به عزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم - مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج
غزل شماره ۱۴۸
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج - قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج
ز بس حسرت که دارد بر تواضع کردن شیرین - کشد نقش مرا فرهاد گاهی راست گاهی کج
زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش - اطاقه بر سر شمشاد گاهی راست گاهی کج
نزاکت بین که سروش میشود مانند شاخ گل - به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج
بلا زه بر کمان بندد چو در رقص آن سهی بالا - کند رعنا روی بنیاد گاهی راست گاهی کج
کمان بر من کشید و دلنواز مدعی هم شد - که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج
به فکر قد و زلفش محتشم دیوانه شد امشب - خیالش بس که رو میداد گاهی راست گاهی کج
غزل شماره ۱۴۹
زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح - دلت مباد به تیر دعای من مجروح
عجب مدان که به تیر دعا شود دل سنگ - ز شست خاطر ناوک گشای من مجروح
شکست شیشهٔ دل در کفش که میخواهد - به شیشه ریزه آزار پای من مجروح
ز خاک تربت من گل دمید و هست هنوز - ز خار گلی داغهای من مجروح
جراحت دل ریشم ازین قیاس کنید - که هست صد دل بیغم برای من مجروح
دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت - درون هم از دل الماس سای من مجروح
شد از دم تو مسیحا نفس دل مرده - دواپذیر و دل بیدوای من مجروح
خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست - ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح
نماند محتشم از دوستان دلی که نشد - ز سوز گریه بر هایهای من مجروح