غزل شماره ۱۴۵
گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج - کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج
رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان - هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل - از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج
گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود - عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج
هر طرف از دلبران ملک ستانندهایست - از طرفی کن خروج از همه بستان خراج
آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست - مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج
خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم - جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج
غزل شماره ۱۴۶
گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج - ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید - غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر - غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود - جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی - جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولیست ولی - ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند - اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو - لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج
غزل شماره ۱۴۷
اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج - بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج
در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش - کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج
نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش - خودرسته را به خدمت دهقان چه احتیاج
کی زنده دم تو کشد منت مسیح - پاینده را به چشمهٔ حیوان چه احتیاج
از لعبتان چین به خیال تو فارغیم - تا جان بود به صورت بیجان چه احتیاج
بعد طریق کعبهٔ مقصد ز قرب دل - چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج
بهر ثبوت عشق چو در بزم منکران - دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج
پیش ضمیر دلبر ما فیالضمیر دان - اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج
در فقر چون عزیزی و خواری مساویند - درویش را به عزت سلطان چه احتیاج
چون دیگریست قاضی حاجات محتشم - مور ضعیف را به سلیمان چه احتیاج