غزل شماره ۱۴۳
سالها از پی وصل تو دویدم به عبث - بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث
بس سخنها که به روی تو نگفتم ز حجاب - بس سخنها که برای تو شیندم به عبث
تا دهی جام حیاتی من نادان صدبار - شربت مرگ ز دست تو چشیدم به عبث
تو به دست دگران دامن خود دادی و من - دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث
من که آهن به یک افسانه همیکردم موم - صدفسون بر دل سخت تو دمیدم به عبث
گرد صدخانه به بوی تو دویدم ز جنون - جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث
محتشم بادهٔ محنت ز کف ساقی عشق - تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث
غزل شماره ۱۴۴
زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث - ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث
ندانم از تو هر چند از ستم فرمائی آزارم - که آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم - تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
ز کس حرمت دوشم چه خود را دور میداری - که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث
خدا خون جهانی از تو خواهد خواست چون کرده - جهان را بر خرابی دیدهٔ خونبار من باعث
دگر در عشوه خواهم کرد گم ضبط زبان تا کی - شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث
سبک کردم عیار خویش از این غافل که خواهد شد - بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث
گره بر رشتهٔ ذکر ملایک میتواند زد - سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث
گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی - به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث
ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم - که بر اعراض پنهانی شد استغفار من باعث
غم او محتشم بستی در نطقم اگر گه - نگشتی اقتضای طبع بر گفتار من باعث
غزل شماره ۱۴۵
گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج - کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج
رتبه به اسباب نیست ورنه چو بر آشیان - هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج
از همه ترکان ستاند هندوی چشم تو دل - از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج
گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود - عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج
هر طرف از دلبران ملک ستانندهایست - از طرفی کن خروج از همه بستان خراج
آن چه بر ایوب رفت نیست خوش اما خوشست - مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج
خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم - جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج