غزل شماره ۱۴۰
زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت - مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت
خوشم به لطف سگ درگهت که در شب محنت - رهی نموده ز روی وفا به سایل کویت
طرب فزا شده دشت جنون که خاک من آنجا - بباد رفته ز سم سمند بادیه پویت
رواج مشگ ختن چون بود که هست صبا را - هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت
نهان ز غیر حدیث صبا بپرس خدا را - دمی که آید ازین ناتوان خسته به سویت
اگر به زلف تو بستم دلی مرنج که هر سو - یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت
مرا چه غم که دل خسته رام شد به غم تو - درین غمم که مبادا شود رمیده ز خویت
تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا - ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت
وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو - دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت
غزل شماره ۱۴۱
عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث - عشقبازی به خیال تو عبث بود عبث
سالها قطره زدن مور ضعیفی چو مرا - در پی دانهٔ خال تو عبث بود عبث
از تو هرگز چو سرافراز به سنگی نشدیم - میوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث
بیلبت تشنه چو مردیم شکیبائی ما - در تمنای زلال تو عبث بود عبث
پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا - بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث
به جوابی هم ازو چون نرسیدی ای دل - زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث
محتشم فکر من اندر طلب او همه عمر - چون خیالات محال تو عبث بود عبث
غزل شماره ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث - به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ - مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف - شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال - ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت - من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز - بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون - به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث