غزل شماره ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت - یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد - کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید - دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود - آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو - صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود - دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز - کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
غزل شماره ۱۳۱
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت - شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز - وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش - او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین - خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود - کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یارب در امان از درد بیدرمان عشق - آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم - دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت
غزل شماره ۱۳۲
با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت - در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت - دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل - مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری - در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
خواستم در سر مستی شومش دامنگیر - ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود - وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد - سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد - ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز - گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود - زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان - که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت