غزل شماره ۱۲۹
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت - کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار - محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان - پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید - او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش - چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او - غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل - رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
غزل شماره ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت - یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد - کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید - دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود - آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو - صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود - دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز - کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
غزل شماره ۱۳۱
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت - شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهر آب ناز - وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش - او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین - خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود - کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یارب در امان از درد بیدرمان عشق - آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تا بنده شد بهر عذاب محتشم - دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت