غزل شماره ۱۲۸
حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت - ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق - تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت - کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات - خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت - خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد - در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان - رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت
غزل شماره ۱۲۹
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت - کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار - محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان - پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید - او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش - چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او - غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل - رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
غزل شماره ۱۳۰
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت - یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد - کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید - دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود - آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو - صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود - دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز - کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت