غزل شماره ۱۲۵
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت - مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست - گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود - به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت - نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز - مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان - که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل - گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت
غزل شماره ۱۲۶
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت - که مذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت - خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت - آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود - دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام - آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی میگفت - عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس - محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
غزل شماره ۱۲۷
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت - کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان - چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار - آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست - ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری - شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادی که الرحیل - سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت
میخواستم به دوست نویسم حدیث شوق - آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست - امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند - بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت