غزل شماره ۱۲۲
بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت - از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس - ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل - دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود - پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او - ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بیدریغ - آن چه میآید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید - خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت
غزل شماره ۱۲۳
خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت - کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل - عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر - خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز - که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست - مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند - شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت - که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت - در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت
غزل شماره ۱۲۴
بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت - گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب - آن چه بیخورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او - بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش - با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
لحظهای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت - حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو - تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود - یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت