غزل شماره ۱۲۱
آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت - دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بیدریغ رقم زد به نام غیر - وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد - وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر - این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود - صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسهای بر او - او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو - آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت
غزل شماره ۱۲۲
بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت - از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس - ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل - دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود - پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او - ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بیدریغ - آن چه میآید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید - خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت
غزل شماره ۱۲۳
خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت - کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل - عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر - خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز - که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست - مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند - شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت - که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت - در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت