غزل شماره ۹۲
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست - خونریز عاشقان تبه روزگار اوست
از غیرتم هلاک که بر صید تازهای - هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست
خون میچکاند از دل صد صید بینصیب - تیر شکاری که نصیب شکار اوست
بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی - بر عهدهای بسته نا استوار اوست
حرفی که میگذارد و میداردم خموش - لطف نهان و مرحمت آشکار اوست
باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف - صد فصل در میان خزان و بهار اوست
نیکوترین نوازش جانان محتشم - آزار جان خسته و جسم فکار اوست
فریاد اگر نه جابر آزار او شود - سلمان جابری که خداوندگار اوست
غزل شماره ۹۳
گل چهرهای که مرغ دلم صید دام اوست - زلفش بنفشهایست که سنبل غلام اوست
همسایهام شده مه نو آن که ماه نو - فرسوده خشتی از لب دیوار و بام اوست
صیت سبک عیاری من در جهان فکند - سنگین دلی که سکهٔ تمکین به نام اوست
در مرده جنبش آید اگر خیزد از زمین - آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست
هرچند نیست کار دل من به کام من - من خوش دلم به اینکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعیم دست اختیار - از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست
محروم نیست از شکرستان او کسی - جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست
غزل شماره ۹۴
حسن که تابان ز سراپای توست - جوهرش از گوهر یکتای توست
ناز که غارتگر ملک دل است - مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که غارتگر ملک دل است - مملکت آشوب ز بالای توست
غمزه که جادوگر مردم رباست - سرمه کش نرگس شهلای توست
جلوه که نخلی است ز بستان حسن - دست نشان قد رعنای توست
عشوه که موجی ز محیط صفاست - غرق فنون از حرکتهای توست
فتنه که او سلسله بند بلاست - بندی گیسوی سمن سای توست
سحر کزو پنجه دستان قویست - شانه کش زلف چلیپای توست
نطق که شمع لگن زندگی است - زنده به لعل سخن آرای توست
محتشم خسته که مشت خس است - موج خور بحر تمنای توست