غزل شماره ۸۷
گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست - به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب - دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند - للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز - بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم - سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد - که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش - گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست
غزل شماره ۸۸
منتظری عمرها گر بگذاری نشست - آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه - بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر - هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل - تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد - هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشقریز باده مرد آزمای - کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار - چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست
غزل شماره ۸۹
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست - و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست
آن چه بر من کارها را سخت میسازد مدام - بیثباتیهای صبر سست بنیاد منست
عشق میگوید ز من قصر بلا عالی بناست - هجر میگوید بلی اما بامداد منست
میگریزد صید از صیاد یارب از چه رو - دایم از من میگریزد آن که صیاد منست
من ز در بیرون و اهل بزم اندر پیچ و تاب - کان پری را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسی شادم که غیر - این گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجید و گفت - آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست