غزل شماره ۸۶
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست - سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان - به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان - اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود - چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار - زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما - بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی - اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی - شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا - که محتشم ز میان رخت کامرانی بست
غزل شماره ۸۷
گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست - به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست
صحبتی داشت که آمیخت بهم آتش و آب - دی که در بزم میان من و اغیار نشست
غیر کم حوصله را بار دل از پای نشاند - للهالحمد که این فتنه به یک بار نشست
سایه پرورد بلا میشوم آخر کامروز - بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست
هرکه چون شمع به بالین من آمد شب غم - سوخت چندان که به روز من بیمار نشست
پشت امید به دیوار وفای تو که داد - که نه در کوچهٔ غم روی به دیوار نشست
محتشم آن کف پا از مژهات یافت خراش - گل بیخار شد آزرده چو با خار نشست
غزل شماره ۸۸
منتظری عمرها گر بگذاری نشست - آخر از آن ره بر او گردسواری نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درین صید گاه - بهر وی اندر کمین شیر شکاری نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به میدان دهر - هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاری نشست
غمزه زنان آمدی شاهسوار اجل - تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست
خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد - هیچ ازین رهگذر بر تو غباری نشست
در قدح عشقریز باده مرد آزمای - کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار - چهره به خون شد نگار تا به نگاری نشست