غزل شماره ۸۴
امشب دگر حریف شرابت که بوده است - تا روز پردهسوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقی تو بودهای - پیشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبیده چون لب تو به مستانه حرفها - لذت چش سئوال و جوابت که بوده است
دوری که اقتضای غضب کرده طبع می - شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است
دوری دگر که کرده شلاین زبان تو را - مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان - مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است
غزل شماره ۸۵
کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست - طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او - گشود دست و مرا پای کامرانی بست
دری که دیده بروی دلم گشود این بود - که عشق آمد و درهای شادمانی بست
گز از خماردهم جان عجب مدار ای دل - که ساقی از لب من آب زندگانی بست
رخ از دریچهٔ معنی نمود آن که به ناز - میان حسن و نظر سدلن ترانی بست -
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز - به دستیاری یک عشوهٔ نهائی بست
به نیم معذرتی آن هم از زبان فریب - در هزار شکایت ز نکته دانی بست
چو گرد قصد نگه کار غیر ساخت نخست - که چشم او به فریب از نگاهبانی بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود - میانهٔ من و او راه همزبانی بست
غزل شماره ۸۶
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست - سر نیاز به فتراک بدگمانی بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان - به یاد طاقت ما عهد هم عنانی بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتی جان - اجل ز مرحمت احرام بادبانی بست
ز پای گرگ طمع دست حرص بند گشود - چو ناز او کمر سعی در شبانی بست
تو از طلب به همین باش و لب مبند که یار - زبان یک از پی ارنی ولن ترانی بست
تو ای سوار که بردی قرار و طاقت ما - بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست
به روی من تو در مرگ نیز بگشائی - اگر توان در تقدیر آسمانی بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی - شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست
رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا - که محتشم ز میان رخت کامرانی بست