غزل شماره ۶۸
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست - بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت - این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش - ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کردهٔ امروز صبوحی - از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
ساغر زده میآئی و کیفیت مستی - از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی - از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زدهای خاطر جمعی - از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو - رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست
غزل شماره ۶۹
گوی میدان محبت سر اهل نظر است - گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است
سینهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز - چون کنم آه که یک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان - که بسوزی تو و دود از تو نخیزد هنر است
گشت دیر آمدن صبح وصالم گوئی - که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است
مژده ای دل که به قصد تو مهی بسته کمر - که کمر بسته او صد مه زرین کمر است
غیر میرد به تو هرگاه قرینم بیند - این چو فرخنده قرانهای سعادت اثر است
تیغ بر کف چو کنی قصد سرمشتاقان - بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است
غزل شماره ۷۰
تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است - ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است
تو از صفا گل بیخاری ای نگار ولی - چه سود از این که بگرد تو خار بسیار است
مرا به وسعت مشرب چنین به تنگ میار - که ملک حسن وسیع است و یار بسیار است
ستم مکن که به نخجیر گاه حسن ز تو - شکار پیشهتر اندر شکار بسیار است
به حد خویش کن ای دل سخن که چون تو شکار - فتاده در ره آن شهسوار بسیار است
بناز بار تمنای او بکش که هنوز - به زیر بار غمش بردبار بسیار است
صبا به لطف برانگیز گردی از ره دوست - که دیدهها به ره انتظار بسیار است
بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز - که در رهت دل امیدوار بسیار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری - بخوان حسن تو را ریزهخوار بسیار است
به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید - که گلستان تو را نوبهار بسیار است
برون منه قدم از راه دلبری که هنوز - چو محتشم به رهت خاکسار بسیار است