غزل شماره ۶۶
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست - آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گریه طوفان خیز گشت و از سرم برخاست دود - باری از من گریه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در میدان حسن - عرصه تاز آن مه نشد گردی ز میدان برنخاست
دست و تیغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند - بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست
میرسد او را اگر جولان کند بر آفتاب - کز زمین چون او سواری گرم جولان برنخاست
ناوکی ننشست ازو بر سینهٔ پر آتشم - کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست
کشت در کوی رقیبم یار و کس مانع نشد - یک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
غزل شماره ۶۷
رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست - نشان دقت صورت نگار از آن پیداست
قدت که بر صفتش نیست هیچ کس قادر - کمان قدرت پروردگار از آن پیداست
سرت که گرم می لطف بود دوش امروز - گرانی حرکات خمار از آن پیداست
به زیر دامن حسنت نهفته است هنوز - خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست
کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی - به جانب همه بیاختیار از آن پیداست
کرشمه سازی از آن چشم را چه نام کنم - که عشوههای نهان صد هزار از آن پیداست
ز بیقراری زلفت جز این نمیگویم - که حال محتشم بیقرار از آن پیداست
غزل شماره ۶۸
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست - بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست
همت آئینهٔ نیر دلان صورت خوبت - این صورت از آئینهٔ رخسار تو پیداست
آن نکته سربسته که مستی است بیانش - ز آشفتگی بستن دستار تو پیداست
از خون یکی کردهٔ امروز صبوحی - از سرخوشی نرگس خونخوار تو پیداست
ساغر زده میآئی و کیفیت مستی - از بی سر و سامانی رفتار تو پیداست
داری سر آزار که تهدید نهانی - از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست
دزدیده بهم بر زدهای خاطر جمعی - از درهمی طره طرار تو پیداست
در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو - رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست