غزل شماره ۶۳
کنون که خنجر بیداد یار خونریز است - کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز - که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر - سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر - که پیک آه گران خاطر سبک خیز است -
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق - ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو - خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو - که گاه گاه سخنهای او بانگین است
غزل شماره ۶۴
زان آستان که قبلهٔ ارباب دولت است - محرومی من از عدم قابلیت است
چشم ز عین بیبصری مانده بینصیب - زان خاک در گه سرمهٔ اهل بصیرت است
رویم که نیست بر کف پایش به صد نیاز - از انفعال بر سر زانوی خجلت است
دوشم که نیست غاشیه کش در کاب تو - آزرده از گرانی بار مذلت است
دستم که نیست پیش تو بر سینهٔ صبح و شام - کوته ز جیب عیش و گریبان راحت است
پایم ازین گنه که نه جاری به راه توست - مستوجب سلاسل قهر و سیاست است
گر دور چرخ مانعم از پای بوس توست - در روزگار باعث تاخیر صحبت است
بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را - در انجمن نصیحت موری چه حاجت است
من بعد روی محتشم از هیچ رومباد - دور از درت که گفته ارباب همت است
غزل شماره ۶۵
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست - بر آسمان ز لب غیبافرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش - فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون - به قصد جلوه چو آن جلوهآفرین برخاست
کرشمه سلسله جنبان قید دلها گشت - ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد - اگرچه دیر ز ابروی ناز چین برخاست
به آرمیدگیش گرچه شد عزیمت رقص - ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست
چو داد جلوهٔ آشوب خیز داد و نشست - فغان ز محتشم والهٔ حزین برخاست