غزل شماره ۶۱
باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است - باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز این چه نصب کردن خالست برعذار - باز این چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنین ز اسیران ساده دل - گوهر به حیله از کف طفلان ربودن است
در ابتدای وصل به هجرم اسیر ساخت - وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است
روشنترین غرور و دلیل تکبرش - آن دیر دیر لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پیر مغان گوش کن که آن - بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتی بتر از مرگ محتشم - دور از وصال دلبر خود زنده بودنست
غزل شماره ۶۲
زخم جفای یار که بر سینه مرهم است - از بخت من زیاده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست لیک - در قید اختلاط ز قید معلم است
پنهان گلی شکفته درین بزم کان نگار - خود را شکفته دارد و بسیار درهم است
شد مست و از تواضع بیاختیار او - در بزم شد عیان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائی رسد به مهر - کان لعل خاتمیست که در دست خاتمست
از گریههای هجر شکست بنای جان - موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوی بتان بلی - شغلی است این که بر همهٔ کاری مقدم است
با این خصایل ملکی بر خلاف رسم - باید که سجدهٔ تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست - گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است
غزل شماره ۶۳
کنون که خنجر بیداد یار خونریز است - کجاست مرد که بازار امتحان تیز است
دلم ز وعدهٔ شیرین لبی است در پرواز - که یاد کوهکنش به ز وصل پرویز است
ز من چه سرزدهای سرو نوش لب که دگر - سرت گران و حدیثت کنایه آمیز است
منه فزونم ازین بار جور بر خاطر - که پیک آه گران خاطر سبک خیز است -
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق - ز سر گرانی آن طره دلاویز است
به این گمان که شوم قابل ترحم تو - خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو - که گاه گاه سخنهای او بانگین است