فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۵۶

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت - غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و دیوار کشید - کلک نقاش دل خلق به این صورت سوخت
خواستم پیش رخش چهره بشویم به سرشک - آب در دیده‌ام از گرمی آن طلعت سوخت
غیر را خواست کند گرم زد آتش در من - هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقیب - که مرا دید به پهلوی تو و ز حسرت سوخت
شعلهٔ آتش سودای رقیبم امشب - گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت
محتشم یافت که فهمیدی و خاطر خوش یافت - غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت

غزل شماره ۵۷

هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت - کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم - که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب می‌آید - که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خون‌خوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را - نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی - که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت - که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازه‌ای چندان - که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی - ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را - به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت

غزل شماره ۵۸

این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است - این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است
این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست - وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست - وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست
این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن - آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او - مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
وای برجان اسیران تو گر دریابند - از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا - کاین جدائی سبب تفرقهٔ جان و تن است